حکايت رخت از آفتاب مي‌شنوم

شاعر : خواجوي کرماني

حديث لعل لبت از شراب مي‌شنومحکايت رخت از آفتاب مي‌شنوم
ز چشم خويش يکايک جواب مي‌شنومز آب چشمه هر آن ماجرا که مي‌رانم
ز خامه‌اش نفس مشک ناب مي‌شنومکسي که نسخه‌ي خط تو مي‌کند تحرير
ز چشم مست تو تعبير خواب مي‌شنومشبي که نرگس ميگون بخواب مي‌بينم
ز آب ديده نسيم گلاب مي‌شنومز حسرت گل رويت چو اشک مي‌ريزم
که مست مي‌شوم ار نام آب مي‌شنومچنان بچشمه‌ي نوشت تعطشي دارم
نواي نغمه‌ي دعد از رباب مي‌شنومفروغ خاطر خويش از شراب مي‌يابم
ز من بپرس که از آفتاب مي‌شنومحديث ذره اگر روشنت نمي‌گردد
در آن نفس همه بوي کباب مي‌شنومگهي کز آتش دل آه مي‌زند خواجو